یگانهیگانه، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

یگانه عزیزم

سرعت گذشت ایام

دختر عزیزم بیشتر وقتم رو شما دوتا نازنینام پر کردید و من فقط خاطرات این روزهاتون رو براتون یادداشت میکنم به امید روزی که بتونم براتون بنویسم شایدم خودتون بنویسید. کلی عکس و خاطره هست که باید توی وبت بذارم. من و بابایی میریم دانشگاه وتو هم پیش دبستانی1 میری. تابستون کلاس ژیمناستیک رفتی... فاطمه هم بزرگ شده و با هم گه گاه بازی میکنید و صدای خندتون خونه رو پر از شادی میکنه. البته گه گاه هم واقعا کار سخت میشه و نمیدونم چیکار باید بکنم. اما همیشه دوستتون دارم حتی اگه دعواتون کنم ...   ...
13 دی 1393

آذر92و..

بازهم بعد از یک وقفه اومدم  از بعد از تاسوعا24آبان تا 15 دی رو برات نوشتم البته خیلی خیلی خلاصه. دختر گلم هرجا رو که بعدا خواستی برات کامل توضیح میدم.  اولین نقاشی نسبتا قابل فهم از صورت رو 18 آذر کشیدی که عکسش رو هم برات گذاشتم نازنینم. حالا برو ادامه مطلب جمعه 24آبان روز بعدازعاشورا نهار رفتیم خونه ی مامان بزرگ من وشب رفتیم حرم بعد از مدتها که من نتونسته بودم. برگشتن توی ماشین میگی دایی عباس عکست توی شیشه ی ماشین افتاده. این روزها توجهت به خیلی چیزهای ای جوری جلب میشه و خیلی سوال میپرسی! یکشنبه 26 آبان92 رفتیم شهربازی ترمینال.خیلی خوب بود بعد ازمدتها.اهرچند که من خیلی نشستم.بیشترازت فیلم گرفت...
6 بهمن 1392

علت های نبودنمون

گفتم تا آخر هفته میام و میگم چرا این چندوقت نبودیم, فکرکنم 2ساعتی هست که کامپیوتر روشنه اما نمیدونم چرا اینترنت قطع بود کارهای دیگه انجام دادم و خسته شده بودم میخواستم خاموش کنم که دیدم وصل شده  خوب حالا... نمیدونستم چه جوری بیام و بگم که پدربزرگ یگانه جون,پدر مهربان همسرم ما رو توی این دنیا ترک کرد خداوند بیامرزدشان واقعا خیلی سخت بود. تا چند وقت توی شوک این موضوع بودیم. سال نو هم حالمون تعریفی نداشت. مادرهمسرم و عموکوچیکه یگانه و عموبزرگه یگانه باخانم و دخترکوچیکشون(زهرا)13فروردین رفتن مکه و زینب دخترعموی یگانه چندروزی پیش مابود. قبل از این برنامه هم قرار بود خونمون رو عوض کنم که با فوت پدرهمسرم عقب افتاد و...
26 مهر 1392

بازگشت بعدازچندماه و یکی از خبرهای مهم

سلام به همه دوستان چندماهی که به دلایل متفاوت خوشایند وناخوشایندی نتونستم بیام و آپ کنم انشاا.. تاهفته آینده یک گوشه ای از اتفاقات این چندماهه رو مینویسم و باچندتا عکس از قندعسل شیرین زبون که حسابی سخنگو شده میذارم. از دوستانی که توی این مدت دلتنگمون بودن و بهمون سرمیزدن و تولد یگانه جون رو تبریک گفتن خیلی ممنونم. راستی یک خبرمهم که یگانه جون داره خواهرجون میشه ...
14 مهر 1392

گذشت زمان

يگانه عزيزم خيلي دلم تنگ شده بيام و برات بنويسم از شيرين زبوني ها و شيطنت هات كه نميدونيم بخنديم يا... چقدر زمان زود ميگذرد. معناي چشم به هم زدن را كم كم درك ميكنم. و چه زيباست كه تو در مقابل چشم ما روز به روز بزرگتر ميشود و توانايي ها و مهارت هاي بيشتري كسب ميكني. هر روزت با ديروز متفاوت است. ماشاا.. كه خواب هم نداري از 6 صبح با ما بيدار ميشي واگه ظهر كمي بخوابي ديگه شب معلوم نيست كي بخوابي. مثلا همين امروز 6:30 بيدارشدي و ظهر2:45 تا3خوابيدي و الانم كه هنوز كاملا سرحالي تازه رفتي گوشي آوردي ازت عكس بگيرم.  اينم عكست آخه الان اين چه ژستي كه گرفتي؟؟؟!! من كه حسابي حالم بده و سرماخوردم اما بزودي ان...
3 آبان 1391
1