یگانهیگانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

یگانه عزیزم

وروجک من!!

1391/11/18 21:13
نویسنده : مامان یگانه
1,514 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها خیلی برام سخته و گاهی واقعا نمیدونم از دستت چیکار کنم. دختر عزیزم درسته که من همیشه دوست داشتم کودکم شر باشه و از بچه های شیطونniniweblog.com خیلی خوشم میومد و هنوزم دوست دارم اما ...

خوابیدن برات عذابه. تامیفهمی قراره بخوابیم انگار میخوایم شکنجت کنیم گریه میکنی که نخوابیم. باید برقها رو خاموش کنیم و همه بخوابیم. گاهی 1ساعت کنارت دراز میکشمniniweblog.com و چشمهام بسته است تا تو بخوابی. خیلی برام سخته.وقتی خوابیدی میرم توی اتاق خودمون و میخوابم اکثرا نیمه شب بیدار میشی و میای پشت در صدام میزنی بیام پیشت و گاهی بهت میگم برو بخواب الان میام گه گاه هنوز نیومدم پیشت دوباره خوابت میبره اما برای اینکه تو به حرفم اطمینان داشته باشی و همیشه باورم کنی همیشه بیدار میشم و میام پیشت حتی مواقعی که خوابت میبره و باز دوباره میرم روی تخت خودمون. گاهی چندین بار تاصبح این ماجرا تکرار میشهniniweblog.com و من به سختی خودمو بیدار نگه میدارم که کنارت خوابم نبره niniweblog.comو این بسیاربسیار برام سخته.اینکه خوابم پیوسته نیست هم برام سخته.

الان خوابی niniweblog.comکه میتونم بنویسم اگه بیدار باشی توهم میخوای مثل من همین کار رو انجام بدی. تو دقیقا کپی برابر اصلی. میگن بچه ها الگو میگیرن از پدر و مادر. اما تو کارهای مارا بخصوص حرفها و کارهای منو کپی و تکرار میکنی. بافتنی میکنم تو هم باید میل و کاموا داشته باشی و کنارم بافتنی کنی(البته فقط 2,3دقیقه) بعد بازیهای خودتو میکنی و مدام با من حرف میزنی و من باید حواسم به تو باشه و در حین انجام کار باتو هم بازی کنم.

روزهای سختیه و فقط میخوام که خدا کمکمون کنه و توانایی وصبرمونو بیشتر کنه تا اجرمونو ضایع نکنیم و در برابر تو و تربیتت و شکر نعمت های خدا کوتاهی نکنیم.

میدونی توی خونه خودمون خیلی خوبه اما امان از اون زمانی که میریم بیرون ... (آخه منم نمیتونم خونه نشین باشم,اصلا با روحیاتم سازگار نیست) بیشتر اوقات که باهات بیرونم پشیمون میشم ومیگم دیگه این دفعه آخره که باهات میام بیرون اما باز طاقت نمیارم. آخه قابل کنترل نیستی. توی خیابون میخوای مستقل باشی و دستتو نگیریمniniweblog.com(آخه مگه میشه؟)niniweblog.comهنوز به اون سنی نرسیدی که بشه بهت اطمینان کرد شاید یک لحظه پریدی وسط خیابون یا موتورهایی که پیاده رو رو با سواره رو(خیابون) اشتباه گرفتن و باسرعت میرن,حواسشون نباشه. گاهی هم گیر میدی بغلت کنم فقط من نه هیچ کس دیگه هرچی میگیم تو سنگینی مامانی کمرش درد میکنه نگاه کن همه نی نی ها خودشون راه میرنniniweblog.com نی نی کوچووها بغلن. یا حداقل برو بغل بابایی اما انگار نه انگار.. حرف حرف خودته.niniweblog.com

هرچند که چند روز پیش یکی از مربیان میگفت:پدر و مادر و مخصوصا مادر اگر بخواد واقعا مادری کنه نباید شب و روز داشته باشه و تربیت همیشگی نه اینکه الان حوصله ندارم و..هر وقت دلمون خواست اراده کنیم وبگیم خوب حالا میخوایم بچمونو تربیت کنیم.

چند نمونه از شیطنت هات

5شنبه 12بهمن

رفتیم فرهنگسرای حجاب برای بچه ها برنامه داشتن. اولش یک کم نشستی اما نذاشتی من برم کارگاه والدین ومیگفتی همینجا باش. چند دقیقه بعد حوصلت سر رفت و رفتی بیرون یک کم دور بزنی.niniweblog.com گفتم خوب اگه دوست نداری بیا بریم خونه اما تو که عشق بیرون و ددری! مخالفت کردی بعد رفتیم توی اتاق کناری و نشستی به نقاشی کشیدن که اونم جریاناتی داشت. خلاصه که حسابی شربازی درآوردیniniweblog.com به حدی که بقیه طبق معمول گفتن چقدر شیطون و وروجکی!! niniweblog.comباز خوبه دختره ها... niniweblog.comمسول اونجا میگفت این دخترتون که خیلی شره من که نتونستم نگهش دارم..niniweblog.com

جمعه دایی جون رفت برای شروع ترم دوم.

من توی هال خواب بودم و تو وبابایی بیدار بودین وتو داشتی روی تکیه گاه صندلی دوچرخه سواری میکردیniniweblog.com(چند روزیه که اینکار رو یاد گرفتی)(ازخودت اختراع کردی آخه تاحاا ندیدم کسی اینکار رو انجام بده بخصوص توی اطرافیان) خلاصه اینکه صندلی محکم افتاد روی سرم .niniweblog.com فکر کردم ضربه مغزی شدم!! آدم خواب یک چیزی محکم بخوره توی سرش!!

شنبه 14بهمن

از کلاس که اومدم با مامانی رفتیم بانک ... هرچی بگم کم گفتم. بماند که دفترچه بانکمو خط خطی (ببخشیدپرازنقاشی)کردی و و صندلی رو کشیدی جلوی میز رییس بانک که روی میز ایشون نقاشی کنی, دوتااز کارمندهای بانک داشتن بیسکوییت میخوردن, توهم که دیدی مغلطه ای niniweblog.comکردی که میخوام از اونا میخوام .مامانی که منظورتو نفهمید(فکرکرد کامپیوتریاپرونده یا..میخوای) بردت جلو که بگه نمیشه اینا مال خانمه که رییس بانک که اونجا ایستاده بود متوجه منظورت شد و سریع بیسکوییتو گذاشتن جلوت و تو هم بدون کوچکترین تعارفی برداشتیniniweblog.com و نوش جان کردی!! من که از خجالت مردمniniweblog.com و چندین بار عذرخواهی کردم. اما آقای رییس گفتن اشکالی نداره اصلا تقصیرما بوده که تعارف نکردیم. یکی از اون کارمنها هم که حسابی از کارت تعجب کرده بود و میخندید و میگفت چی مغلطه ای کرد نیم وجبی.

نمیدونم چرا اینجوری شدی یک بار هم یک بچه داشت پفک میخورد به من گفتی مامانی نی نی به من هم میده گفتم نه دخترم مال خودشه گفتی خوب یک دونه بده دیگه نده و از تو اصرار و ازمن انکار. خدارو شکر که بچهه با ما فاصله داشت و نشنید وگرنه معمولا بقیه سریع به خواستت بله میگن niniweblog.comو تلاشهای من بی نتیجه میشه. وقتی برات توضیح میدم که نباید این کار رو بکنی و هرچیزی که دست بقیه دیدی مال خودشه و تو نباید بخوای قانع میشی و میگم هرچی خواستی به من وبابایی بگو niniweblog.comاما موقع عمل حسابی شل میشی و انگار نه انگار.. الته این ویژگی و اقتضای سنته عزیزم

بعد از بانک با مامانی رفتیم برای انتخاب کاغذ دیواری خونه مامان بزرگ من (خانمجان) دیگه شرح نمیدم فقط همین قدر بگم که اگه طرف آشنا نبود یکجورایی پرتمون میکرد بیرون. niniweblog.comو حتی باجهاییniniweblog.com هم که بهت دادم از آدامس (که حسابی بهش معتادی)و شکلات و.. کارساز نبود و لحظه ای بود.

وقتی برگشتیم خونمون. مامانی که میخواست بره گیر داده بودی که نرو و با من بازی کن خونه سازی و لگو بازی.( حالا از خواب داشتی توتلو میخوردی ها!niniweblog.comو به قول خودت چشمات آلبالوگیلاس میشدniniweblog.com)مامانی دلش نیومد ویک کم باهات بازی کرد اما بازم ول کن نبودی هرجوری بود حواستو پرت کردم و مامانی رفت اما بعد از یکی دو دقیقه یادت اومد و رفتی در رو باز کردی و مامانی رو صدا زدی و ... باکلی چاخان و داستانniniweblog.com خوابوندمت.niniweblog.com

شب رفتیم دنبال خونه ,مفصله و الان اصلا حسش نیست بگم. وقتشم نیست, آخه ممکنه تو بیدار بشی و نتونم این پست رو کامل کنم.

فقط همین قدر بدون که اون روز حسابی خسته شدم و انرژیم نزدیکای صفر شد.

یکشنبه15بهمن

بعداز ظهرکلاس داشتم و تو رو بردم خونه مامانی ساعت 14:30 خانمجان هم که بخاطر کاغذ دیواری خونشون اومده بودن خونه مامانی. حسابی اونجا هم انرژی مامانی رو داشتی تموم میکردی. نزدیکای ساعت 7مامانی زنگ زدniniweblog.com وگفت بیا دیگه که یگانه داره خیلی اذیت میکنه. از مبل و اپن و..بالا وپایین میرفتی (مثل همیشه)niniweblog.com و نزدیک بوده اشک خانمجان رو دربیاری.

حالا وقتی هم که رسیدیم خونه با اینکه ظهر نخوابیده بودی, و شام هم خورده بودی خونه مامانی. مگه از خواب خبری بود.باما شام خوردی niniweblog.comو حدود11:30 خوابیدی.یعنی دیگه انرژیت زیرصفر شد.نمیدونم از کجا انرژی میاوردی niniweblog.com     

 چند دقیقه ای هست  که بیدار شدی  اول سراغ عروسکتو گرفتی بعد دنبال ماژیکات گشتی و بعد رفتیم دستشویی و الان کنارم نشستی و ازم میپرسی چرا چشمات سیاهه؟   30ثانیه بعد: مامان کشمش میخوام هروقت کارت تموم شد برام بیار دمهاشم بکن بذار کنار بشقابم.   1دقیقه بعد: مامان کشمش نمیخوام ولی بیسکوییت میخوام.

   زبونت حسابی باز شده باید یک پست کامل فقط از شیرین زبونیهات بگم.

پسندها (1)

نظرات (7)

مامان پریسا
19 بهمن 91 0:56
سلام خانمی خوبی؟

تا تونستی شکایته یگانه جونو کردی هاا


سلام ممنون
شیطنت هاشو نوشتم که بدونه چه روزهایی رو باهم گذروندیم
مریم--------❤
21 بهمن 91 13:09
میگما یعنی اینقدر یگانه جون دخملی بدی شده؟
من که خیلی دوسش دارم


بد نیست شروبلاست بعدا به همه این روزها میخندیم حتی الانم میخندیم
مریم--------❤
21 بهمن 91 13:10
خصوصی
✿✿الهه مامان روشا جون ✿✿
21 بهمن 91 15:05
ای جان فربونش برم که انقده شیطون شده ماشالا


خدانکنه عزیزم
مامانی درسا
26 بهمن 91 3:24
ای جووونمی ...... مامانی منم عاشق و شیفته ی اینطور بچه هام هزار ماشاالله تنش سالم باشه ..... خدا قوت هم برای شما دوست گلم .... ببوسش


ممنونم خانمی
sanam
10 اسفند 91 19:57
سلام خوبی اومده بودم صله ارحام ماشالله چه نازبلایی شده ها میدونین ک رنگها تو ادم تاثیر دارن رنگهای سبز و آبی از شلوغیاش کم میکنه راستی انشالله حال بابابزرگ هم خوب میشه و همه شاد و سلامت برمیگردن
نرگس
30 شهریور 92 13:23
سلام وبلاگ قشنگي داري اگه ميشه بهمن هم سربزنيد