سلام برحسین شهید
روز تاسوعا ازم سوالاتی کردی(البته از شب قبلشم زمینه هایی شکل گرفت باتوجه به یک مصاحبه تلویزیونی با یک دختربچه)و تصمیم گرفتم یک کم از جریانات عاشورا و کربلا رو برات بگم.اما بینش اینقدر ازم سوال کردی که بیشتر از اون چیزی که میخواستم بهت بگم رو گفتم.
بعد گفتی من خیلی حضرت عباس رو دوست دارم.
پرسیدی:امام حسین عموی رقیه رو چکار کرد که تیرش زدن؟گفتم آورد به خیمه ها بعد آدم های بد تیر بهشون زدن و.. و بعد خاکشون کردن.انشاا.. بریم کربلا حرمشون.
گفتی: اگه بریم کربلا مارو هم تیر میزنن؟
پرسیدی: به کجای قمقمه اش تیر زدن؟ و همش میپرسیدی چرا تیر زدن؟
به سرشم تیر زدن؟
گفتی: کمی آب برداریم، بریم بدیم به امام حسین بعد بیایم خونمون!!
بابایی بزنه توی سر آدم بدها!!
گفتی: اگه بریم اونجا من و رقیه میریم توی بغل همدیگه و با هم گریمون میگیره، وبا چادرهامون اشکهامون رو پاک میکنیم. وقتی بابامون اومد میپریم توی بغل بابایی من و بابایی اون!!
وکلا ذهنت درگیر شده بود هر وقت هم داستانش رو تعریف میکنی به جای عمو میگی دایی!(خیلی استعداد در قصه گویی و داستان گویی داری، کافیه یکی دوبار بشنوی.)