یگانهیگانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

یگانه عزیزم

تولد4سالگی

عزیزم 4سال پیش همچین شبی رفتم بیمارستان و تو حدود ساعت6و5دقیقه رسما وارد زندگیمون شدی وعضو سوم خانوادمون و زنگیمون خیلی متفاوت و حالا امسال توی چهارمین سال تولدت تو دیگه کوچکترین عضو خانوادمون نیستی و یک خواهرکوچولو داری که من از داشتنش محروم بودم و تو با اینکه دوستش داری اما گه گاه هم ...... دختر گلم سعی کردم و میکنم که تمام خاطرات این روزها رو برای تو و همین طور برای فاطمه بنویسم و انشاا.. چند وقت دیگه که تو بری پیش دبستانی شاید بتونم برات بنویسم تو وبت. این روزها حسابی درگیر شما2تام. واقعا فکرنمیکردم اینقده سخت باشه. تقریبا وقتی برای خودم ندارم. روزهای نسبتا سختیه! و از بزرگ شدنتون و روزهایی که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه لذت کامل...
25 تير 1393

تولد خواهرجون فاطمه

بلاخره بعد از کلی انتظار  19بهمن خواهرجونت به دنیا اومد. الان خوابه که من تونستم از فرصت استفاده کنم. شبها اکثرا تا صبح بیداره و شیر میخوره و روزها که میخوابه تو بیدار میشی!! اینم کادویی که خواهرجون برای یگانه جون خریده و یگانه در حال بازکردنش هست. ...
30 بهمن 1392

تولد2سالگي

بلاخره بعد 3ماه تنبلي رو گذاشتم كنار و عكسهاي تولد2سالگيتو گذاشتم كه توي خونه برات گرفتيم البته تولد با 2ماه تاخير!! كلي ذوق كرده بودي. تو خوابيدي و من وباباجون توي همون فرصت كم كه خواب بودي بادكنك و شرشره ها رو نصب كرديم. هنوز خواب بودي كه عمه جون كوچيكه با مهديار اومدن و تو وقتي بيدار شدي اومدي توي هال قيافت ديدني بود. هم خجالت ميكشيدي بياي هم از ديدن شرشره ها دوق كرده بودي. با بچه ها كلي بهتون خوش گذشت. دختر خوبي هم بودي....  از راست به چپ: زينب( دختر عموجون) ، نياز به معرفي نداره، امير محمد(پسر عمه بزرگه) ، امير رضا (داداش امير محمد) اينم مهديار كه توي بغل امير رضا ست. زهرا(خواهر زينب) هم فكر كنم خواب بود.(كوچكت...
29 آذر 1391
1