یگانهیگانه، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

یگانه عزیزم

سرعت گذشت ایام

دختر عزیزم بیشتر وقتم رو شما دوتا نازنینام پر کردید و من فقط خاطرات این روزهاتون رو براتون یادداشت میکنم به امید روزی که بتونم براتون بنویسم شایدم خودتون بنویسید. کلی عکس و خاطره هست که باید توی وبت بذارم. من و بابایی میریم دانشگاه وتو هم پیش دبستانی1 میری. تابستون کلاس ژیمناستیک رفتی... فاطمه هم بزرگ شده و با هم گه گاه بازی میکنید و صدای خندتون خونه رو پر از شادی میکنه. البته گه گاه هم واقعا کار سخت میشه و نمیدونم چیکار باید بکنم. اما همیشه دوستتون دارم حتی اگه دعواتون کنم ...   ...
13 دی 1393

تولد4سالگی

عزیزم 4سال پیش همچین شبی رفتم بیمارستان و تو حدود ساعت6و5دقیقه رسما وارد زندگیمون شدی وعضو سوم خانوادمون و زنگیمون خیلی متفاوت و حالا امسال توی چهارمین سال تولدت تو دیگه کوچکترین عضو خانوادمون نیستی و یک خواهرکوچولو داری که من از داشتنش محروم بودم و تو با اینکه دوستش داری اما گه گاه هم ...... دختر گلم سعی کردم و میکنم که تمام خاطرات این روزها رو برای تو و همین طور برای فاطمه بنویسم و انشاا.. چند وقت دیگه که تو بری پیش دبستانی شاید بتونم برات بنویسم تو وبت. این روزها حسابی درگیر شما2تام. واقعا فکرنمیکردم اینقده سخت باشه. تقریبا وقتی برای خودم ندارم. روزهای نسبتا سختیه! و از بزرگ شدنتون و روزهایی که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه لذت کامل...
25 تير 1393

تولد خواهرجون فاطمه

بلاخره بعد از کلی انتظار  19بهمن خواهرجونت به دنیا اومد. الان خوابه که من تونستم از فرصت استفاده کنم. شبها اکثرا تا صبح بیداره و شیر میخوره و روزها که میخوابه تو بیدار میشی!! اینم کادویی که خواهرجون برای یگانه جون خریده و یگانه در حال بازکردنش هست. ...
30 بهمن 1392

آذر92و..

بازهم بعد از یک وقفه اومدم  از بعد از تاسوعا24آبان تا 15 دی رو برات نوشتم البته خیلی خیلی خلاصه. دختر گلم هرجا رو که بعدا خواستی برات کامل توضیح میدم.  اولین نقاشی نسبتا قابل فهم از صورت رو 18 آذر کشیدی که عکسش رو هم برات گذاشتم نازنینم. حالا برو ادامه مطلب جمعه 24آبان روز بعدازعاشورا نهار رفتیم خونه ی مامان بزرگ من وشب رفتیم حرم بعد از مدتها که من نتونسته بودم. برگشتن توی ماشین میگی دایی عباس عکست توی شیشه ی ماشین افتاده. این روزها توجهت به خیلی چیزهای ای جوری جلب میشه و خیلی سوال میپرسی! یکشنبه 26 آبان92 رفتیم شهربازی ترمینال.خیلی خوب بود بعد ازمدتها.اهرچند که من خیلی نشستم.بیشترازت فیلم گرفت...
6 بهمن 1392

سلام برحسین شهید

روز تاسوعا ازم سوالاتی کردی(البته از شب قبلشم زمینه هایی شکل گرفت باتوجه به یک مصاحبه تلویزیونی با یک دختربچه)و تصمیم گرفتم یک کم از جریانات عاشورا و کربلا رو برات بگم.اما بینش اینقدر ازم سوال کردی که بیشتر از اون چیزی که میخواستم بهت بگم رو گفتم. بعد گفتی من خیلی حضرت عباس رو دوست دارم. پرسیدی:امام حسین عموی رقیه رو چکار کرد که تیرش زدن؟گفتم آورد به خیمه ها بعد آدم های بد تیر بهشون زدن و.. و بعد خاکشون کردن.انشاا.. بریم کربلا حرمشون. گفتی: اگه بریم کربلا مارو هم تیر میزنن؟ پرسیدی: به کجای قمقمه اش تیر زدن؟ و همش میپرسیدی چرا تیر زدن؟ به سرشم تیر زدن؟ گفتی: کمی آب برداریم، بریم بدیم به امام حسین بعد بیایم خونمون!! ...
29 آبان 1392

علت های نبودنمون

گفتم تا آخر هفته میام و میگم چرا این چندوقت نبودیم, فکرکنم 2ساعتی هست که کامپیوتر روشنه اما نمیدونم چرا اینترنت قطع بود کارهای دیگه انجام دادم و خسته شده بودم میخواستم خاموش کنم که دیدم وصل شده  خوب حالا... نمیدونستم چه جوری بیام و بگم که پدربزرگ یگانه جون,پدر مهربان همسرم ما رو توی این دنیا ترک کرد خداوند بیامرزدشان واقعا خیلی سخت بود. تا چند وقت توی شوک این موضوع بودیم. سال نو هم حالمون تعریفی نداشت. مادرهمسرم و عموکوچیکه یگانه و عموبزرگه یگانه باخانم و دخترکوچیکشون(زهرا)13فروردین رفتن مکه و زینب دخترعموی یگانه چندروزی پیش مابود. قبل از این برنامه هم قرار بود خونمون رو عوض کنم که با فوت پدرهمسرم عقب افتاد و...
26 مهر 1392

بازگشت بعدازچندماه و یکی از خبرهای مهم

سلام به همه دوستان چندماهی که به دلایل متفاوت خوشایند وناخوشایندی نتونستم بیام و آپ کنم انشاا.. تاهفته آینده یک گوشه ای از اتفاقات این چندماهه رو مینویسم و باچندتا عکس از قندعسل شیرین زبون که حسابی سخنگو شده میذارم. از دوستانی که توی این مدت دلتنگمون بودن و بهمون سرمیزدن و تولد یگانه جون رو تبریک گفتن خیلی ممنونم. راستی یک خبرمهم که یگانه جون داره خواهرجون میشه ...
14 مهر 1392

بدون باباجون

 صبح باباجون رفت یزد.(خدابه همراهش) ساعت3بیدارشد که بره فرودگاه آخه بلیط که نداشت باید میرفت رزرو(دیشب فقط12تا3 خوابید شب قبلشم 2تا6صبح خوابیده بود انگار توی 2روز گذشته7ساعت کلا خوابیده و امشبم فکر کنم نتونه بخوابه آخه باید بیمارستان باشه.) آخه شنبه شب بابایی مامانی رفتن یزد اما از قطار که پیاده میشن حال بابایی یک کم بد میشه و.. بعداز ظهر میرن بیمارستان  و چون بعد از آزمایشو وسی تی اسکن و.. دکتر تشخیص داده که متاسفانه نیاز به دیالیز دارن و هنوز باید بیمارستان باشن  , برای همین صبح باباجون رفت یزد پیششون که مامانی تنها نباشن. البته برخی آشنایان اونجا بودن. و من و تو باید امشب بدون بابایی  بخوابیم الان خونه مامان ...
1 اسفند 1391

وروجک من!!

این روزها خیلی برام سخته و گاهی واقعا نمیدونم از دستت چیکار کنم. دختر عزیزم درسته که من همیشه دوست داشتم کودکم شر باشه و از بچه های شیطون خیلی خوشم میومد و هنوزم دوست دارم اما ... خوابیدن برات عذابه. تامیفهمی قراره بخوابیم انگار میخوایم شکنجت کنیم گریه میکنی که نخوابیم. باید برقها رو خاموش کنیم و همه بخوابیم. گاهی 1ساعت کنارت دراز میکشم و چشمهام بسته است تا تو بخوابی. خیلی برام سخته.وقتی خوابیدی میرم توی اتاق خودمون و میخوابم اکثرا نیمه شب بیدار میشی و میای پشت در صدام میزنی بیام پیشت و گاهی بهت میگم برو بخواب الان میام گه گاه هنوز نیومدم پیشت دوباره خوابت میبره اما برای اینکه تو به حرفم اطمینان داشته باشی و همیشه باورم کنی همیشه بیدا...
18 بهمن 1391