چهارمین سفر یگانه به شمال
موقعي كه ميخواستيم بريم فكر ميكرديم چقدر هوا گرمه و نكنه يگانه جون گرمازده بشه و ار اين حرفها.
اما از شانس خوب يا بدمون همش هوا باروني بود. 3روز قبلشم هوا باروني بوده، فكر ميكرديم ديگه هوا بايد خوب بشه براي توي آب رفتن، اما تا روز آخر هوا باروني بود. البته شمال ابريش قشنگتره اما دوست داشتم ببينم يگانه توي آب چكار ميكنه. توي آب گرم بود اما موقعي كه ميخواست بياد بيرون هوا براش سرد بود و براي همين نبرديم توي آب فقط در حد پاهاش.
بقيه عكسها توي ادامه مطلب
از همون اول يگانه شروع كرد به شيطوني كلي از دست كارهاش ميخنديديم
اینجا رفته روی دستگیره در ماشین نشسته! آخه من نمیدونم دیگه جا نبود که بشینه
اينم از شليل خوردنش.
اول انگاري داره پوست ميكنه!
بعد ميخوره
و در آخر ميبينه كه چكار كرده با دستها و لباسهاشو و...
از جاده دامغان _ كياسر _ساري رفتيم تا حالا از اون جاده نرفته بوديم ميگفتن چشمه علي اونجا كه جاي ديدنيه.
بين راه آبي بود كه فكركنم از همون چشمه ميومد. يك جاي خوب نگه داشتيم كه يك هوايي بخوريم.
واي نميدونين همينكه در ماشين رو باز كرديم كه پياده شيم يگانه چه ذوقي كرد مثل اين آب نديده ها. البته يك كم هم شايد بخاطر نسيمي بود كه ميوزيد.
آبشم حسابي سرد بود.
كمي جلوتر هم رفتيم توي ابرها. فكر كنم ارتفاع 1300 - 1400 بود
اينقدر باد ميومد وسرد بود كه چادر دور يگانه گرفتيم آخه بلوز و شرت تنش بود و لباس گرمهاشم دم دست نبود
توي ماشين هم بيكار نبود يا براي خودش شعر ميخوند يا براي عروسكش يا شيروني ميكرد
اينجاهم داره براش تاب تاب عباسي و لالايي ميخونه.
چند دقيقه بعد هم خودش توي بغلم خوابيد.
بلاخره به بابلسر رسيديم. بعد از اينكه وسايلهامونو آورديم داخل. چايي رو برداشتيم و رفتيم لب ساحل ساعت حدود 12 بود و بازي فينال ايتاليا_اسپانيا بود. خسته هم بوديم و ميخواستيم شام بخوريم براي همين زود برگشتيم. موقع شام فوتبال رو هم ديديم.
دوشنبه
رفتيم لب ساح و يگانه دريا رو ديد. ديشب كه تاريك بود. دفعه هاي قبل هم كوچيك بود و چيزي يادش نبود.
دختر گلم داره صدف جمع ميكنه
هرجا ميرفتيم بايد اين توپ و عروسكشم ميبرديم.
بعدش رفتيم بازار بابلسر و بعد به طرف فريدونكنار راه افتاديم.
براي نهار سرخرود بوديم
بين راه همش يگانه بين صندلي جلو وعقب رفت و آمد داشت و وقتي گير ميكرد ميگفت گير كرده گير كرده
خوب ديگه يگانه بيدار شد. بقيشو بعدا ميگم
اومده روي پام نشسته و ميگه دريا، يگانه، به منم ميگه نكن و خودش دكمه ها رو فشار ميده.
دستشم ميگيره دم گوشش و ميگه الو بابايي اوكولات بيار(يعني شكلات)
بعد هم ميگه بابايي كاله(كاره)
ديگه نميتونم توي اين شرايط بنويسم