بدون عنوان
سفر باباجون... کمک کردن یگانه به مامانی در تمیز کردن نخودسبز و....
شنبه باباجون یگانه رفت مسافرت,یک سفر کاری.دفعه قبل فکر کنم آبان بود که بابا جون رفته بود سفر و یگانه اون موقع کوچکتر بود و نبود باباجون رو زیاد حس نکرد یا اگرم حس کرد به رو نیاورد و ما چیزی نفهمیدیم. و بها نه نگرفت. البته موقع اومدن توی فرودگاه از پشت شیشه که باباجون رو دید همچین گریه کرد و وقتی رفت بغل باباجون دیگه بغل من نمیومد.
اما این دفعه یگانه جون بزرگتر شده بود و من نگران بودم. آخه هر روز که باباجون میرفت سرکار, تا صدای در میومد (مخصوصا نزدیک به اومدن بابایی) یگانه میگفت بابایی بابایی و گاهی مجبور میشدم تلفن بزنم به باباجون و یگانه با بابا جون صحبت کنه.
اما خدا رو شکر یگانه زیا یاد باباجون مهربون و دوست داشتنی نیفتاد. من هم اذیت نشدم. فقط شب اول موقع خواب نمیدونم چی شد یگانه یاد مسواکش افتاد (منم مسواکشو نیاورده بودم)
امروز هم مامانی نخودسبز خریده بود و من ویگانه هم کمکش کردیم توی تمیز کردن,از یگانه هم در حال پاک کردن نخودسبز عکس گرفتم.
حالا اگه تونستین بگین این چیه توی دهان یگانه؟؟؟!!!!
مطمئنا نمیتونین. خودم میگم. این یک قارچ درسته است.
ان شاا.. فردا(4شنبه) باباجون عزیز برمیگرده.