یگانهیگانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

یگانه عزیزم

آذر92و..

1392/11/6 7:58
نویسنده : مامان یگانه
1,431 بازدید
اشتراک گذاری

بازهم بعد از یک وقفه اومدم 

از بعد از تاسوعا24آبان تا 15 دی رو برات نوشتم البته خیلی خیلی خلاصه.

دختر گلم هرجا رو که بعدا خواستی برات کامل توضیح میدم. 

اولین نقاشی نسبتا قابل فهم از صورت رو 18 آذر کشیدی که عکسش رو هم برات گذاشتم نازنینم.

حالا برو ادامه مطلب

جمعه 24آبان

روز بعدازعاشورا نهار رفتیم خونه ی مامان بزرگ من وشب رفتیم حرم بعد از مدتها که من نتونسته بودم.

برگشتن توی ماشین میگی دایی عباس عکست توی شیشه ی ماشین افتاده. این روزها توجهت به خیلی چیزهای ای جوری جلب میشه و خیلی سوال میپرسی!

یکشنبه 26 آبان92

رفتیم شهربازی ترمینال.خیلی خوب بود بعد ازمدتها.اهرچند که من خیلی نشستم.بیشترازت فیلم گرفتم و فقط یکی دوتاعکس.

*****

از خریدکردن خیلی خوشت میاد به خصوص رفتن به فروشگاه.

زیاد باخودت بازی میکنی. تخیی عروسکتو برمیداری و یک مقدار از اسبلب بازیهات رو و چادرتو سرت میکنی و مثلا میری مسافرت. خیلی مواقع هم که من میشم نی نی اونقیی تو(!!)وتو میشی مامان من و من رو میبری پارک،باغ وحش و..

****

3شنبه28 آبان

میگی من همش توفکرم میرم شهربازی. خیلی دوست دارم برم شهربازی. آخه قربونت برم میدونم اما چیکارکنم که نمیتونم ان شاا... نی نی مون که به دنیا اومد جبران کنم و اوضاع بهتر خواهد شد.

**

چند روزی هست که به بابایی میگی نرو کار. بابایی پولهات تموم شده که میری کار!!

***

4شنبه 29 آبان

صبح توی خواب گفتی بابایی بیا پیش من . من اومدم کنارت و گفتی بگو دایی عباس بیاد پیشمون

*خوابت میومد وبهونه میگرفتی و کمی گریه میکردی بهت گفتم چرا وقتی خوابت میاد الکی گریه میکنی، خوب بیا بخواب.

برگشتی به من میگی: بزار من یک چیزی برات بگم. وقتی یک بچه ای خوابش میاد نباید دعواش کنیم باید مامانش بغلش کنه و بخوابونش.(به من داری آموزش میدی) من گفتم خوب از کجا بدونم که تو خوابت میاد عزیزم، هروقت خوابت اومد بیا بگو.....

*توی چشمهای من نگاه میکنی و میگی مامان توی چشمهای من نگاه کن منو میبینی؟ با تعجب نگاهت کردم و گفتم آره عزیزم. گفتی: وقتی تو منو نگاه میکنی عکس من توی چشمهات میفته.

ازت پرسیدم اینو از کجا یاد گرفتی؟ گففتی: تو خواب فرشته ها بهم گفتن!

بهت کاهو دادم یادت بود که توی تابستون کاهو رو با سکنجبین خورده بودی.

***************

5شنبه 30 آبان

بسته نقاشی سنا اومد و خوشحال بودی.

جمعه 1 آذر

مامانی اینا اومدن خونمون گفتی برام سوغاتی آوردی؟! گفتیم هنوز که نرفتن کربلا!!

*****

یکشنبه3 آذر

از صبح میگفتی مامانی بابایی برنامه کودک

بابایی صبح رفت عسلویه و مامانی هم اومد خونمون . شب هم باباجابر (بابای من)اومدن که ما شب تنها نباشیم. و تو بعد از کلی خنده و بازی بلاخره خوابیدی.

*******

دوشنبه 4 آذر

مامان جون باباجون رفتن و تو هم بیدار شدی و با ما صبحانه رو خوردی. بعد از رفتنشون همش میگفتی کی بابایی میاد؟؟ قراربود شب بابایی بیاد و مامانی اینام که ساعت 4 سه شنبه پرواز داشتن و باید دنبال بقیه هم میرفتن (زندای ام و مامان بزرگم) نمیشد بیان پیش ما. تا حدود 12 که متوجه نشدم پای لپ تاپ بودم و مامانی بابایی هم حدود 11:30 یکسر اومدن و خداحافطی کردم. توهم خواب بودی (البته مامانی بابایی هم گفتن بیاین خونه ی ما.) فکر نمیکردم دیگه اینقدر دیر بشه. از 12 به بعد دیگه ترسیدم  گفتم عجب اشتباهی کردم تو خونه موندم.

****

سه شنبه 5 آذر

ساعت 2:15 بامداد بابایی اومد.و تو بیدار شدی و با کلی انرژی انگار نه انگار که ما خسته ایم و خوابمون میاد.

دوباره ساعت 4:50 دوست بابایی اومد دنبالش و بابایی رفت یزد.

شب هم همسایمون اومدن پایین و کمی بازی کردی. یک شعر هم گفتی که اینقده ذوق کردم که نتونستم بنویسم(حیف)

با روروک خوردی زمین و کمی دهانت خونی شد. اما همش میگفتی پام درد میکنه.

**

جمعه 8 آذر

باباجون اومد خونمون(این چند روز خیلی اصرار کردم که بیان خونمون اما به دلیل شرایط خاص من نیومدن البته مامانی غذا درست کرده بود و توی فریزر گذاشته بود.

***

شنبه 9 آذر

میگفتی: البته و این کلمه جدید رو یاد گرفتی.

***

یکشنبه 10 آذر

بهت گفتم شلوارتو بپوش سرما میخوری مادر. برگشتی میگی: نه دخترم!!!!

دوشنبه 11 آذر

عباس جون (که از تهران مستقیم اومد) و فاطمه جون اومدن خونمون.

سه شنبه 12 آذر

شب بلاخره بعد از یک هفته ی طولانی مامان اینا از کربلا اومدن با کلی سوغاتی. برات چادر عربی هم خریده بودن و یک مقنعه ی خوشگل که اعظم خانم زحمت کشیدن.

 

 

*****

جمعه 15 آذر

رفتیم خونه ی عمه ی بابایی نهار و لباس بافتنیت رو که دیشب تمومش کردم پوشیدی.

************

یکشنبه 17 آذر

رفتیم دکتر و برگشتن یک مغازه سیسمونی فروشی. قب از اینکه پیاده شیم از ماشین بهت گفتم یگانه به شرطی میریم این مغازه که نگی این رو بخریم اون رو بخریم اول گفتی پس فقط یکی میگم بخریم اما وقتی گفتم نه پس نمیریم، گفتی باشه قبوله اگه گفتم این رو میخوام زودی از مغازه بیایم بیرون و سوار ماشینمون بشیم و بریم خونمون.

رفتیم اما تو که ماشاا.. صداتم نسبتا بلنده با دیدن اون همه چیزهای رنگارنگ با اینکه حتی نمیدونستی بعضی هاشون چی هستن و به چه درد میخورن میگفتی بابایی پولهات رو جمع کردی برام از اینا بخر!!

میگفتم یگانه یواش! اگه بلند هم صحبت کنی اشکال داره!!

************

دوشنبه 18 آذر

با هم ساعت درست کردیم و تو اولین نقاشی نسبتا قابل فهم از صورت رو کشیدی با شبرنگی که برای نوشتن اعداد ساعت آورده بودم و تو گفتی مال من باشه.

دسته گل

شب هم باهم (البته بابایی بیشتر کارهاش رو انجام داد) شیرینی گوش فیل درست کردیم و تو خیلی خوشحال بودی.

****

سه شنبه 19 آذر

برات چند تا آموزش زبان مال شبکه هدهد دانلود کردم. همش عجله داشتی و میپرسیدی چه جوری از اینترنت میگیری؟ و..

**********

چهارشنبه 20 آذر

بسته هوشان اومد باهم رفتیم دم در و بسته رو تحویل گرفتیم و یک کم با هم کار کردیم.

امروز میگفتی میخوام برم سرزمین گمشده ها. کجاست؟ (اثر کارتن دورا) و کلی برات توضیح دادم.

***

5شنبه 21 آذر

شب میخواستیم بریم حرم اما قبل رفتن اینقده نق زدی که پشیمون شدیم و نرفتیم. ساعت 11 شب گفتی بریم حرم دیگه!!

*****

جمعه 22 آذر

بعد از نهار رفتیم حرم و بعد خونه ی مامانی و بعد هم یک پارک کوچولو که تاب هم نداشت فقط یک سرسره ویک الاکلنگ داشت. از بس که تو پارک پارک کردی. ان شاا.. جبران این چند وقت رو بتونم بکنم عزیزدلم.

*************

شنبه 23 آذر

مهمونی خونه ی خانمجان بود که مامانی اینا از کربلا اومده بودن. چون کمی حال ندار بودن به تاخیر افتاده بود. حسابی من رو اونجا اذیت کردی و نق زدی. فکر کنم چون چند وقت بود که مهمونی نرفته بودیم.

************

یکشنبه 24 آذر

ظهر که من خواب بودم برای بابایی لیست خرید نوشته بودی.

رفتیم سونو. تو هم مریض شدی و زیاد حالت خوب نبود.

برگشتن برات سی دی  مجیک انگلیش  رو که چند وقت بود میخواستم بخرم، خریدیم.

شب کمی تب کردی و تا صبح بیدار میشدی و گه گاه ناله میکردی و من نتونستم درست بخوابم.

****

دوشنبه 25 آذر

حال ندار بودی و بیدار میشدی یک چیزی میدادم بهت میخوردی و دوباره میخوابیدی و ناله میکردی و شب هم باز کمی تب کردی.

***

سه شنبه 26 آذر

صبح به مامانی زنگ زدم که بیاد خونمون هم برای تو سوپ درست کنه و هم خودمم حالم خوب نبود.2(شبی که درست نخوابیده بودم)

شب دیگه حسابی حالم بد بود و استخوان درد شدیدی در پام احساس میکردم سردرد و کمردرد هم نگو.قرص هم که نمیشد بخورم.

بابایی هم انگار مریض شده بود و خلاصه 3تاییمون حالمون خوب نبود و تا صبح نوبتی ناله میکردیم.اصلا صبح نمیشد. خیلی شب بدی بود.

*****

چهارشنبه 27 آذر

ساعت 6 صبح بعد از تماس با 11درمانگاه و.. دکتر متخصص داخلی برای صبح پیدا کردم. 3تایی رفتیم دکتر و بابایی هم که حالش بد بود مرخصی گرفت و سرکار نرفت.

اینقده حالمون بد بود که تو گفتی شماها چقدر حالتون بده!!

*****

جمعه 29 آذر

شب مامانی اینا اومدن خونه ی ما بجای فرداشب. چون من نمیتونستم برم خونشون بخاطر پله هاشون.

**************

شنبه 30 آذر

شب یلدا بود و رفتیم خونه ی خانم عمو جون که شب چله ای براش بردیم.

**********

3شنبه 10 آذر

شهادت پیامبر بود. و باباجون و دایی عباس که دوباره اومده بود مشهد، اومدن خونمون.

**************

5شنبه 12 دی

رفتیم خونه ی دخترخاله ی من روضه ونهار هم بود.تو کلی با بچه ها بازی کردی.

 گردنبندت رو گم کردی و ... اما چند روز بعد از لای مبلشون پیدا شد.

****************

شنبه 14 دی

مامانی اومد خونمون و کارهامون رو انجام داد که عصر مهمون داشتیم. تو هم حسابی بازی کردی. شب هم اومدی کنار من و مفاتیح رو برداشتی و شروع به خوندن کردی که همون جوری خوابت برد.

خوابیدن در حال دعاخوندنان شاا... بقیشم به زودی قبل از به دنیا اومدن خواهرجونت برات مینویسم چون با اومدنش حسابی درگیر میشیم گلم.

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامانی درسا
12 بهمن 92 7:37
اول از همه خوشحالم مامانی بهتری و میتونی بیشتر برای دخملی گلمون وقت بگذرونی ...... و بعد هزار ماشاالله درسته دیر نوشته ولی کامل بود هزار آفرین به این مامان گل ...... دخملی منم کاملا" حواسش به اطراف هست و وای به اون کسی که یه سوتی بده ..... از دست درسا آبرو براش نمیمونه ....... گردنبند دخملی منم گم شد بهش میگم درسا کجاست مامانی میگه نمیدونم چکارش کردی ؟ وووو انشاالله این دختر پیکاسوی عزیزم همیشه سلامت باشه و شما و خواهر کوچولوی یگانه سلامت و تندرست باشید عزیزم ...... ممنون لطف کردی خانمی انشاا.. شماو درساجونم همیشه سلامت باشین
یک عاشقانه آرام
20 بهمن 92 11:00