علت های نبودنمون
گفتم تا آخر هفته میام و میگم چرا این چندوقت نبودیم, فکرکنم 2ساعتی هست که کامپیوتر روشنه اما نمیدونم چرا اینترنت قطع بود کارهای دیگه انجام دادم و خسته شده بودم میخواستم خاموش کنم که دیدم وصل شده
خوب حالا...
نمیدونستم چه جوری بیام و بگم که پدربزرگ یگانه جون,پدر مهربان همسرم ما رو توی این دنیا ترک کردخداوند بیامرزدشان
واقعا خیلی سخت بود. تا چند وقت توی شوک این موضوع بودیم. سال نو هم حالمون تعریفی نداشت.
مادرهمسرم و عموکوچیکه یگانه و عموبزرگه یگانه باخانم و دخترکوچیکشون(زهرا)13فروردین رفتن مکه و زینب دخترعموی یگانه چندروزی پیش مابود.
قبل از این برنامه هم قرار بود خونمون رو عوض کنم که با فوت پدرهمسرم عقب افتاد و اردیبهشت اثاث کشی کردیم. تازه همون موقع ها امتحانهای بچه ها بود و من کمی درگیر مدرسه هم بودم. بعد از اون هم که دوباره نی نی دار شدیم و من کمی گرفتار. البته اولش بهتربود, اما باز هم مثل یگانه من ویار داشتم البته به مراتب شدیدتر,کلاس فرهنگسرا هم میرفتم.ماه رمضان که واقعا سختی به اوج رسید و ویارم شدید بود و اکثرا نمیتونستم نهار بخورم و فعالیتم زیاد بود حتی گاهی ساعت3 ظهر مجبور بودم از خونه بریم بیرون.ساعت خوابمم که جابجاشده بودو چندتا افطاری هم مهمون داشتیم وتولد یگانه و.. تا اینکه آخرین 4شنبه ماه رمضان (3روز به آخر رمضان) اوضاعم بد شد و دکتر بهم استراحت مطلق داد. از نظر من کار غیرممکن, واقعا برام سخت بود وهست. تازه اولش میخواست بیمارستان بستری ام کند دیگه من قبول نکردم و اصرار کردم که نمیتونم.
و از اون روز خونه نشین(در واقع درازکش) شدم. یگانه دخترم خیلی اذیت میشه دیگه نمیتونم باهاش بازی کنم و بیرون ببرمش. بعضی روزها از خواب که بیدار میشه میگه مامان بریم بیرون, میگم بریم چیکار کنیم,میگه بریم مغازه ها رو نگاه کنیم,خیابونها رو ببینیم و.. الهی بمیرم آخه ما تقریبا هرروز بیرون بودیم. بهش میگم آخه مامان جون من که نمیتونم مریضم کمرم درد میکنه, میگه خوب من دستتو میگیرم, مواظبتم که نیفتی. قربون اون همه مهربونیت بشم. خیلی مواظبمه و بهم محبت میکنه مثل باباجون دوست داشتنیش
هرچی هم عروسی و مهمونی بود که توی این مدت اتفاق افتاد. اینم از خوش شانسی منه
حالا توی پست های بعدی اتفاقات این مدت رو بیشتر میگم. واز شیرین زبونی ها و شیطنت ها و آموخته های گل دخترم بیشتر مینویسم.