جريان خراب شدن ماشين
٢٣خرداد كه از مهموني برميگشتيم ماشين يكدفعه خاموش شدو...
اون روزي كه از مهموني برميگشتيم گفتم كه ماشين خراب شد. حالا باز خوبه موقع برگشتن بود. نميدونم چي شد كه يكدفعه درحالي كه ماشن روشن بود و حركت ميكرد، چراغها خاموش شدن و كارنميكردن هرچي هم گاز دادم سرعت ماشين كمتر ميشدو شروع به پت پت كرد، حالا كجا وسط ميدان؛ سريع كشيدم كنار باهمون سرعتي كه براش مونده بود، گفتم شايد گازش تموم شده تازدم روي حالت بنزين خاموش شد و اومدم كه دوباره استارت بزنم اصلا استارت نخورد يعني برق نميرسيد، كاپوت رو زدم بالا و يك كم با سيمها بازي كردم فايده اي نداشت. حالا كجا روي پل وسط ميدان تازه به جز من ومامانمو يگانه 3نفر ديگه هم باهامون بودن زنگ زدم باباجون كه چيكار كنم؟؟؟ گفت الان ميام. در اين مدت هم يگانه خانم بيكار نبودن كه .. همش ميخواست راه بره اونم بدون اينكه دستشو بگيريم(اوضاعي بود) باباجون 20 دقيقه اي با پيك موتوري خودشو رسوند اما اساسي خراب شده بود و اون آقاهه زنگ زد به يك تعميركار كه اي كاش زنگ نميزد. باباجون هم يك تاكسي گرفت و من ويگانه هم رفتيم خونه ي ماماني اينا. حدود 9:30 رسيديم.بابايي هم تا موقع اومد و دايي جون كه ديد داره دير وقت ميشه زنگ زد پيتزايي. چند باري هم به باباجون زنگ زدم و ميگفت تا چند دقيقه ديگه ميام. اما خبري نميشد.
من هم به شدت سرم درد گرفته بود. داشتم ميمردم.شايد از كم خوابي يود آخه چند روزي بود كه صبح زود بيدار ميشدم وشبهام دير ميخوابيدم و ظهرهام فرصت خواب نميشد، كارهامم زياد شده بود. استامينوفن هم خوردم اما اثري نداشت. اصولا من سردرد نميشدم. يگانه جون هم ميگفت ماماني اوف شده (قربونش برم كه بلبل زبوني شده براي خودش) حدود 12باباجون اومد و شام خورديم و از اون جايي كه ماشين درست نشده بود دايي جون ما رو رسوند خونمون. من سريع رفتم خوابيدم .
چون حالم خوب نبود همسر عزيزم به من نگفت كه جه بلايي سر ماشين اومده اما صبح يك كمشو گفت . باتريش خالي كرده (چون آقاهه زياد وارد نبوده و 2ساعتي كه روي ماشين كار ميكرده چراغها براش روشن بوده) و يك شب تا صبح بايد زير شارژ ميموند البته فرداش معلوم شد كه ديگه شارژ فايده اي نداره و بايد يك باتري ديگه بخريم. خوب حالا بريم سراغ چراغها كه سوخته بود همش، ضبط هم كه كار نميكرد و دينام هم خراب بود( البته من اينها رو كم كم فهميدم توي اين يكي دو هفته، براي اينكه يكدفعه ناراحت نشم همسرم مرحله به مرحله برام ميگفت) كلا معلوم نبود چه اتفاقي افتاده خودمم كه سرم اونجوري درد گرفته بود، حالا بازم خدا رو شكر كه هرچي بود به خير گذشت و هممون سالم بوديم.
ظهر 4شنبه هم كه باباجون اومد خونه گفت مداركهاي ماشين نيست چند وقتي هم هست كه كارت سوختمون نيست(نه اينكه فكر كنين گمش كرديم ها ابدا ! پيداش نميكنيم )اگرم گم شده خودش گم شده ماكه گمش نكرديم.
فقط كم مونده بود كه بريم ببينيم خود ماشين هم نيست . اما خدارو شكر صبح 5شنبه همسرم اس زد كه مدارك توي ماشين بابام اينا جامونده (اون شبي كه دايي جون ما رو رسونده بود خونمون)
جريان ماشين هم اينطوري بود كه دينامش خراب بوده و براي همين برق به ماشين نرسيده بود. آقاهه چون زياد روي ماشين كار كرده باتريش خالي كرده بود و باتري ماشين خودشو كه ميزاره روي ماشين ما كه روشن كنه چپه ميذاره كه چراغها همه ميسوزن(باباجون هم برعكس من زياد اعتراضي نميكنه خيلي ملايم و آروم فقط به آقاهه ميگه و در نهايت هم پولشو ميده و هيچ خسارتي هم ازش نميگيره) و ضبط هم سالمه مثل اينكه فيوزش سوخته فقط نفهميدم اين وسط جريان خراب شدن گازش چي بود.
به هر حال كه الان ماشين درست شده فقط چند روزي وقت باباجون رو گرفت.
براي كارت سوخت هم اقدام كرديم كه يكي ديگه بگيريم.