يك ماه اتفاق
بلاخره بعد يك مدت طولاني وقفه موفق شدم كه بيام و بنويسم نميدونم چرا اينقدر اين روزها سريع ميگذره
حالا نميدونم از كجا شروع كنم از بس كه توي اين مدت اتفاقات و خاطرات خوب و بد اتفاق افتاده.
چقدر خوبه دخترم كه اينجا برات مينويسم چون آدمي فراموشكاره و بعضي خاطرات رو بعد يه مدت فراموش ميكنه. سعي ميكنم تا جايي كه يادمه از اين يكماه برات بنويسم.
ديگه براي خودت خانمي شدي شبها كه بيدار ميشي خودت ميري آب ميخوري و بعد مياي ميخوابي.
13 و 14 همين دندوناتم نيش زدن. دندونهاي نيشت. الهي من قربون دختر صبورم بشم.
براي افتتاحيه المپيك تو هم حركات موزون انجام ميدادي!! فيلمي ازت گرفتم ديدني!!
توي ماه رمضان خيلي بيحال شده بودم تو هم كه حسابي شر و بلا وشيطون شدي(گاهي از عمد دمپاييهات يا كفشهاتو چپه پات ميكني ووقتي بهت ميگم برعكسه ميخندي و بعد هم دمپاييهاتو جابجاميكني وهم دوباره پاهاتو برعكس ميكني تو كه نتيجه همون ميشه. اگه24 ساعت باهات بازي كنم هنوز كمه. هرچند وقت يك بار بايد ببيي(گوسفند) ميشدم و علف ميخوردم يا تو ميرفتي برام مياوردي و بعد تو فرار ميكردي و من بايد ميومدم پيدات ميكردم و ميگرفتمت.(نميدونم اين بازيها رو از كجات اختراع ميكني؟؟) چند روز پيش هم عمو زنجير باف با هم بازي كرديم.
معركه اي بود، چيزي برات مياوردم بخوري ميومدي به منم ميدادي ميگفتي بخور و از تو اصرار و از من انكار. برات توضيح ميدادم كه روزه ام نبايد چيزي بخورم وقتي اذان شد افطار شد و باباجون اومد اونوقت من و باباجون غذا ميخوريمو بعد تو حرفهاي منو تكرار ميكردي. چندباري بهت گفته بودم تا ديگه خودت ياد گرفته بودي وتا ميومدي ميگفتي مامان بخور و بهت ميگفتم من روزه ام خودت توضيح ميدادي اذان بگن اونوقت بابايي نماز بخونه افطار بشه غذا بخوريم. آخ نميدونين با چه هيچاني هم تعريف ميكنه.
10 مرداد هم بري اولين بار بهت قيچي دادم تا كاغذ ببري ديدم دوست داري اما.. ديگه همش ميگي قيچي منه و ميخواي كه باهاش چيزي ببري. يك روز هم زدي روسري 30توماني كه باباجون برام از دبي آورده بود با قيمت اون موقع درهم !! قيچي كردي باز حالا خوبه اون قسمتي كه ميره زير.
سحر 5شنبه يعني شب قدردوم رو با ما بيدار بودي هرچي باباجون ميگفت يگانه برو بخواب، خوابت نمياد ميگفتي:نه! سحري كه آورديم بخوريم باباجون گفت يگانه بيا شام بخور، مطمئن بشي بعدش چيزي نيست تابعد بخوابيم. اين مكعب هاتم آوردي سر سفره و چيدي. (تازه موقع اذان هم خانم دستشويي داشتن و من توي دستشويي بودم.) حالا با اين همه ظهر هم نخوابيدي. سحر جمعه هم موقع سحري بيدار شدي و خودتو به سحري رسوندي!
يك روز پاي كامپيوتر بودم ديدم صدات در نمياد گفتم داري يك جايي يك خرابكاري ميكني اومدم ديدم بله..توي آشپزخونه برنجها رو مشت مشت داري ميريزي روي زمين خدا رو شكر كه مشتهات كوچيكه! حالا اومدم جمع كنم تو هم شروع كردي به جمع كردن مثلا داري كمك ميكني(بيشتر خرابكاري ميكني)
سحري آخرين شب قدر هم بيدار بودي و سحري رو خوردي و تو هم اين شب رو احيا داشتي و قر؟آن به سر گرفتي . (دوسال گذشته تو خواب بودي ) البته بعد از سحر 2دقيقه به اذان حالت بد شد وبالا آوردي. از 4تا7 صبح شايد 10بار حالت بد شد. يك ساعت اول بيدار بودم اما بعدش گيج شده بودم آخه شب رو نخوابيده بوديم. تو هم خودت خواب بودي و هر چند دقيقه بيدار ميشدي و ناله ميكردي و بابايي هم سريع بغلت ميكرد و من هم سطل رو جلوي دهانت ميگرفتم آخه ميترسيدي و گريه ميكردي و ميخواستي قورت بدي و بهت ميگفتيم بريز بيرون ، تف كن... تا حالا حالت تهوع نداشتي دخترم. خيلي نگرانت بوديم باباجون ميگفت شايد از بيخوابي شايدم از آفتاب بود كه ديروز رفته بوديم بيرون و حسابي هم هوا گرم بود يا از اينكه خيي روي هم روي هم چيزي خوردي... به هر حال كه گلم خوب شدي و وقتي بيدار شدي حالت كاملا خوب بود.خدا رو هزار مرتبه شكر!!
يكشنبه رو هم رفتم بازار تو رفته بودي پشت ويترين مغازه و اداي خاني رو كه پشت ويترين داشت انتخاب ميكرد و نگاه ميكرد درمياوردي، خانه خم ميشد تو هم خم ميشدي...!براي افطار رفتيم پارك كه حسابي اذيت كردي همش ميخواستي بري راه بري و بدوي آخرشم خوردي زمين و لبت باد كرد. موقع برگشت هم ازجلوي شب بازاركه رد شديم واميستادي و جنسها رو نگاه ميكردي با چه دقتي بهت ميگفتم بيا بريم باباجون رفت ميگفتي بذار ببينم!!
دوشنبه باباجون كار داشت و براي افطار نيومد توهم خواب بودي ومن تنهايي افطار كردم حتي چايي هم درست نكردم. تازه نان هم نداشتيم...!!!
اين روزها داستان هم ميگي : يكي نبود، هيچكس نبود،.. كلاغه خونه نرس. اون وسط هر دفعه يك داستاني ميگي همچين هم بينش ميگي"بعععد" كه ميخوام بخورمت.
هركي هم در ميزنه يا صداي در مياد ميگي بابايي و مامان برو در رو باز كن.
وقتي باباجون مياد خونه ماجراهايي رو كه از صبح اتفاق افتاده براي باباجون تعريف ميكني همچين هم چشماتو گرد ميگني و بينش آب دهانتو قورت ميدي كه نگو و يك جمله ميگي و ميگي"خوووب" و ما هم بايد تاييد كنيم و بگيم خوب تا شما جمله ي بعدي رو بگي.
تا ميرم خياطي كنم سريع آب دستت باشه ميذاري زمين و مياي كنارمن. با باجان روي يك صندلي يك نفر ميشينه. حالا فكركن چه جوري من كار ميكنم و يگانه مدام پشت سرم تكون ميخوره.
شعر "بهارم و بهارم "رو تقريبا ياد گرفتي همين طور "يك توپ دارم قلقلي" و شعر "صبح به مامان سلام ميگم" شعر "اتل متل توتوله" رو هم بلدي..
راستي چند روزي كه عمه جون هم از اصفهان اومدن براي هميشه اينجا بمونن. اسم ني ني شونم بجاي آرمان گذاشتن مهديار. 3شنبه كه رفته بوديم كمك عمه جوون ظهر كه خوابت ميومد حسابي كولي بازي در آوردي كلي چيزي بهت داديم بغلت كردم عمه جون اسباب بازي داد همش "نه" تا از آخر كه يك آهنگ برات گذاشتيم ظرف 5دقيقه خوابيدي. شب رفتيم بازار گل كه باز هم شما اجازه ندادي من داخل مغازه ها برم و ببينم آخه همش به وسايلها دست ميزدي. فقط يك برف شادي برات خريدم براي تولدت كه اومديم خونه برات زديم و كلي زوق كردي!
امروزم(5شنبه) كه رفتي روي نردبون نشستي و ماماني بهت ميگه پاشو ميفتي ميگي بذار روضه بخونم و دستتو (بجاي ميكروفون) گرفتي جلوي دهنتو شروع كردي"اعوذ بالله من الشيطان الرجيم"
مثل ماماني هم رفتي روي صندلي و با عصا ميخواستي كركره ها رو درست كني. كلي با ماماني از دستت خنديديم.
چند تا عكس توي ادامه مطلب منتظر نگاه مهربان و دوست داشتني شماست.
2مرداد
اين همون شاهكاري كه گفتم بعدا عكسشو ميذارم كه يگانه اومده از من آب گرفته و..
10مرداد
اينم از بريدن كاغذ توسط دختر نازم
13مرداد
اينم از چيدن مكعبهاش سر سفره سحر
14 مرداد
خرابكاري يگانه و ريختن برنجها
21مرداد
دندونهاي يگانه صبورم
23 مرداد
وقتي يگانه موهاش بلند ميشه!!
24مرداد
1شهريور
يگانه بعد از خوردن شيريني خامه اي