باز هم كلي ماجرا
اينقدر سرم شلوغ شده كه درست وحسابي نميرسم بيام و از اتفاقات و كارات برات بنويسم نازنينم. هر دفعه با يك فرصت كم و كلي حرف و ماجرا ..
اول اينكه روزت مبارك عزيزم. به قول خودت دوست دارم عزيزم(دستاتم باز ميكني و مياي بغلم ميكني و بوسم ميكني)
به همه دوست جونا و دخترهاي خوشگل و ناز و دوست داشتني روزشونو تبريك ميگم.
از همه ي دوست جونا و خاله هاي عزيز عذرخواهي ميكنم به همتونم سر ميزنم.
2_3روزي يك كم يگانه جونم حال نداره و گاهي تب ميكنه و .. شايد از دندوناته عزيزم ديگه 4تا نيشهات در اومدن. الان كه خوابوندمت 2بار بيدار شدي و دوباره اومدم برات داستان گفتم. هر وقت بيدار ميشي اگه بخواي دوباره بخوابي بايد داستان رو برات بگم هروقتم ازت ميپرسم داستان چي رو بگم ميگي:منگول و حبه ي انگور!
دايي جون هم كه رفت تهران براي ارشد....آش پشت پاشم من جمعه درست كردم..
تولد يگانه و از پووشك گرفتنش،ارشد هم قبول شدم كه چندروزي مجبور شدم برم دنبال كارهاي فارغ التحصيليم براي مدرك كارشناسيم. تدريس هم قراره يك ماهي داشته باشم. عروسي دوستمم بود ويك روز هم رفتيم خونش براي تزيينات جهيزيه اش و يك روزم رفتيم خونش مهموني(كه يگانه كلي شربازي در آورد)احتمالا هفته ي اول مهر هم برم مسافرت.
باباجون هم كه صبح ميره و اكثرا نهار نمياد و تاشب هم كلاس داره...
همه ي اينها با يك كم تنبلي كه مخلوط بشه حالا فكر كنين من كي ميرسيدم بيام و آپ كنم؟
اينقدر شيرين زبون شدي ديروز صبح تا بيدارشدي اومدي توي هال و گفتي بابايي گفتم بابايي رفته نون بخره رفتي تو آشپزخونه و گفتي چايي درست كنيم گفتم: بابايي چايي رو گذاشته. وقتي هم بابايي اومد گفتي: عسل بيريم بخوريم و به بابايي هم گفتي چايي نبات بيار. موقع رفتنم به بابايي گفتي: دوست دارم عزيزم. بابايي هم مجبور شد دوباره برگرده و يك بوس آبدارت كنه شيرين زبون.
گاهي خودتو لوس ميكني و ميگي پاي تو بشينم(يعني بياي و روي پاي من بشيني)
5شهريور توي ماشين بوديم كه تو طبق معمول سرو دستهات از پنجره بيرون بود (و من بايد مثل هميشه تكرار ميكردم كه اگه سرو دستات بيرون باشه ماشينه از كنارمون رد بشه و بخوره به دستات دستهات اوف ميشه و.. و تو قبول ميكردي و دستهاتو مياوردي تو اما چند ثانيه بعد دوباره تكرار ميشد ومن دوباره بايد توضيح ميدادم) نميدونم چي ديدي كه برگشتي و گفتي ايول ا.. ايول ايول!!!!!! منو بابايي همينجوري مونديم كه تو اين كلمه رو از كجا ياد گرفتي؟؟!! گاهي يك كلمه يا جمله يا.. رو كه ميشنوي چند روز بعد تكرار ميكني و يادآوري ميشه. احتمالا اين كلمه رو هم چند روز قبل شنيده بودي حالا از كي و كجا نميدونيم!
اول هر سوره اي رو هم كه برات خوندم تقريبا ياد گرفتي :حمد، دعاي فرج، قدر،كوثر. من همين جوري موقع خواب گاهي كه از داستان گفتن خسته ميشدم ازت ميپرسيدم برات قرآن بخونم يا لالايي و گاهي كه برات قرآن ميخوندم تو ياد گرفتي و من بعدا ديدم كه داري براي خودت ميخوني.
ديگه خوندنتم راه افتاده اولش خيلي سخت بود اصلا بيخيال شدم. گفتم الكيه و.. مامان رادمان عزيز كه يك كم برام توضيح داد اميدوار شدم. الان حدود 12تا كلمه اي رو بلدي بخوني. البته هرروز نميرسم باهات كار كنم براي همين يك كم طول ميكشه عزيزم. ولي خودت خيي دوست داري و علاقمندي و ميگي كارت بازي.
چند روز پيش بن بن بن مقدماتي رو برات باز كردم كه تو يكدفعه همه كارتها رو بيرون ريختي و يكي يكي اسمهاشونو گفتي و من و بابايي فقط به هم نگاه كرديم وخنديديم و... البته خوب مال 1سال به بالا بود و ديگه براي تو افت كلاس داشت كه نتوني اسمهاشونو بگي!!
باورم نميشه گاهي كه تو همون يگانه كوچولوي 2سال پيشي كه اينقدر بزرگ شدي.
5شنبه شب 9شهريور هم برات تولد گرفتيم بلاخره بعد از كلي ... خيلي خوب بود وخوش گدشت عكساتو توي يك پست ديگه ميذارم. از اون روز هم هرروز، چند دفعه بايد فيلمشو برات پخش كنم. و ميگي شمعو برام بذار.
تازه گاهي وقتها كه ميخواي اتفاقي رو تعريف كني يا.. ميگي يگانه بزرگ شده براش تولد گرفتيم، هروقت جيش داشتي به ماماني بگو ميريم دستشور اونوقت ماماني ميشوره...
اينو گفتم كه بدوني حسابي ديگه خانم شدي عروسكم از 7شهريور جدي شروع كرديم به از پوشك گرفتنت و ديگه ماي بيبي نشدي. اولش يك كم سخت بود اما خدارو شكر من يكي كه طاقت آوردم آخه برام كار سختي بود. حالا يك پست كامل هم راجع به اين موضوع اختصاص ميدم ان شاا..
گاهي هم ميري سراغ كمد و تا ميتوني روي هم لباس ميپوشي از ما هم كمك ميگيري توي پوشيدن نميدونم ميخواي ركورد بزني؟؟وقتي ازت ميپرسم سردته؟ميگي آره سرده؟ نميدونم پس زمستون ميخواي چيكار كني؟؟!
شنبه باخاله جون فاطمه(دختر داييم) رفتيه بوديم بيرون كه زحمت كشيد و خجالتمون داد و براي تولدت يك لباس خوشگل گرفت.دست خاله جون درد نكنه!
اما گاهي هم كارهايي ميكني كه نميدونم بايد چيكاركنم مثلا ديروز داريم ميريم بيرون برداشتي تفنگ60سانتي رو انداختي گردنت و يك عروسك بزرگ هم توي كيف من داري ميذاري كه جا نميشه و مخواي زيپشم ببندي اگه كل محتويات كيفمم خالي ميكردم و عروسكتم پودر ميكرديم باز هم جا نميشد؛ حالا اصرار ميكني به من كه بزار كيفت و اون لطفا گفتنت منو كشته..
يا شنبه شب از خونه ي ماماني ميخوايم برگرديم يك جعبه ي بزرگ برداشتي و هرچي اسباب بازي اونجا داشتي بار زدي هرچي توي كيفم گذاشتي و هرچي توي جعبه و هرچي هم تونستي توي دستت گرفتي و ميگي بريم خوب من اين همه رو كجا بيارم با خودم باز دوباره برگردونم خونه ي ماماني؟ دنبال منم راه افتادي كه مبادا چيزي از محتويات كيفم رو در بيارم و جا بذارم با يك فيلمي يكي يكي اينا رو در مياوردم و يك گوشه اي قايم ميكردم . اما جعبه رو كه نميشد كاري كرد. اين همه از پله ها آورديم پايين دوباره كه اومديم خونه ي ماماني برديم بالا تازه من جعبه و.. رو كه دستم گرفتم شما درخواست بغل شدن هم داريد. خوب شد ماماني بيرون بود و همون جا كه از ماشين پياده شديم سررسيد و به دادم رسيد و گرنه بايد دوباره برميگشتم و بقيه وسايل رو مياوردم بالا.
ديروزم كه توپتو باخودت آوردي بيرون و گمش كردي.